روزمرگی های دختری از جنس باد



می خواهم شمارا فرا بخوانم،فرا بخوانم به شمردن دفعه هایی که مُردید و زنده شدید،افتادید و برخاستید،آویخته شدید و نجات یافتید.حال فکر کنید،چند بار مرده اید؟حرف هایی که میخواهم بزنم تلخ است برای شنیده شدن،شاید هم تندی اش پرده ی ذهنتان را سوراخ کند،شاید حتی به پایان هم نرسد!

من دختری از جنس باد هستم،پرگشودن را یاد گرفته ام،آنقدر پر زدم که روزی با باد یکی شدم،همبسته شدم،من باد شدم!اما برای باد شدن باید بارها مُرد و زنده شد،باید بگویم:بسیارند دخترانی که باد شدند و صدایشان درنیامد،برخی چون صبا آرام.برخی چون طوفان پر از آشوب های بی پایان!

یکی از همبستگان باد را می گویم،همان دختر که فریاد های شبانه اش گوش خدا را هم کَر کرده بود،من خدا می شناسم اما.باور کنید که دل خدا هم برایش کباب بود.وقتی از کودکی چیزی را به زور بگیری آنقدر گریه می کند تا همان چیز یا شاید فراتر از آن را به دست بیاورد.اما وقتی از آن دختر جسمش را به زور گرفتی،چه چیزی فراتر از آن را می توانی به او بدهی؟!تو فقط بخشی از وجودش را نگرفتی،تو تمام شادی های زودگذر اما سازنده اش را یدی و در عوض،به او خوابی نا آرام و سرشار از آشوب ها و فریاد ها و التماس های بیهوده هدیه دادی.

اما چه کسی به او کمک کرد؟چه کسی او را به آغوش گرفت؟شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم:چه کسی مُهر خاموشی بر زبانش زد؟چه کسی اَنگ بی آبرویی از گوش هایش نیاویخت؟چه کسی چهره ی خندانش را باور نکرد؟

او مُرد با هر لبخند،با هر قهقهه،او پر زد با هر اشاره ی انگشت.آنقدر پر زد که روزی آغوشی یافت برای نلرزیدن،باد شد و باد ماند،شما چطور؟آیا هنوز مطمئنید چهره های اطرافتان را درست باور کرده اید؟آیا به باد ایمان آوردید؟می وزد.اما بی صدا! 


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها